گفتمش : دل میخری ؟!
پرسید چند ؟!
گفتمش : دل مال تو ، تنها بخند .
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
روزها می گذرد ، احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند .
احساس می کنم که مرا از عمق جاده های مه آلود ، یک آشنای دور صدا می زند .
آهنگ آشنای صدای او ، مثل عبور نور ، مثل عبور نوروز ، مثل آمدن روز است .
روزی که این قطار قدیمی در بستر موازی تکرار لحظه ایی بی بهانه توقف کند ،
تا چشمهای خسته خواب آلود از پشت پنجره ،
تصویر ابرها را در قاب و طرح واژگونی جنگل را در آب بنگرد .