مدتیست بوی کهنگی گرفته ام...
مانند همه ی آن نامه هایی که برایت نوشتم و نا خوانده ماند...
مانند همه ی آن شعر هایی که برایت سرودم و نا نوشته ماند...
دیگر حتی قلمم نیز تن شکسته ام را باور ندارد و به یاری ام نمی آید...
واژه ها از من فرار می کنند و درد ها و رنج های این زندگی تلخ
با سرعت بیشتری به طرفم هجوم می آورند...
من فقط از تو می خواهم که بیایی و کبوتر غمی را که در چشمانم لانه کرده پر دهی...
می خواهم بیایی و نگذاری که تقویم زندگی ام
بی حضور تو و بدون عطر وجود تو خط بخورند...
می خواهم بیایی
و با گرمای وجودت فضای سرد این سکوت را ویران کنی...
می خواهم بیایی
تا من بار دیگر بهانه ای برای بیرون آمدن از حصار تنهایی هایم داشته باشم...