می گویند شیشه ها احساس ندارد ، اما وقتی روی شیشه بخار گرفته ای نوشتم "دوستت دارم" ، آرام گریست!
خدایا........................
توی غروبم اسم تورا فریاد می زنم شاید نسیم خسته فریاد مرا به تو
برساند کاش دیر نشود
عشق آرامش دریاست پس از درد غروب
میزبان بوسه های من است
خداوند ما را ، شبنم و اشک را ، در تشنگی پر از مهر محبتش خواهد نوشید
آن کس که از کنار پنجره می گذرد
و تو می گوئی که آدم خوشبختی ست
شاید خودت باشی که از کنار پنجره می گذری
گوش کن
درد زمین قصه ی فریاد من است
ببین آرامشم
بگذار یکبار برای همیشه بگویم
نه من تو را تنها میگذارم و نه تو مرا
اگر بخواهی روزی هزار بار اینرا می گویم
که هیچگاه تنهایت نمی گذارم
اینگونه مرواریدهای چشمت را جاری مکن
به فکر نازک دل ما هم باش
آرامشم
بدان که تو را درک می کنم
و همیشه به پای تمام سختیها می ایستم
بدان که تمام لحظه های مرا تسخیر کرده ای
و همیشه برای آرامش تو تلاش می کنم
بدان که تمام من از توست
و همیشه برای تو خواهم بود
بدان که تمام لحظه های من با تو پیوند خورده اند
و همیشه و هر زمان کنار توأم
زندگی من
گاهی اوقات احساس پوچی می کنم
احساس خلأ می کنم
و فکر می کنم که اگر در هر لحظه ای که می خواهم
تو در کنارم بودی
چه میشد ؟
...
من از توأم ، تو از من
من با توأم ، تو با من
می خواهم پیش از تو بمیرم
آیا آن که بعد می میرد
آنرا که پیشتر مرده
خواهد یافت ؟
پس برای اطمینان همیشه با تو بودن کاری می کنم
می خواهم که مرا بسوزانند
خاکسترم را در ظرفی بریزند
بر طاقچه ی اتاق تو
آن ظرف را
از شیشه ای شفاف کن
تا درونم را ببینی
می بینی فداکاریم را ؟
از خاک شدن دست می کشم
از گـُل شدن دست می کشم
تا کنار تو باشم
خاکستر می شوم
تا با تو زندگی کنم
آنگاه وقتی تو هم مُردی
می توانی درون شیشه بیائی
تا آنجا با هم زندگی کنیم
خاکستر تو ، خاکستر من
تا اینکه عروسی حواس پرت
و شاید نوه ای بازیگوش
بیرونمان بیاندازد
اما دیگر چنان درهم شده ایم
که حتی اگر ذره ای از ما بردارند
اتم به اتم پیش هم نشسته ایم
با هم به روی زمین پخش می شویم
روزی اگر نَمی بر گیریم
حتماً دو شکوفه خواهیم شد
یکی تو
یکی من
نمی خواهم به این زودی بمیرم
تازه تو آمدی
می خواهم با تو عمری دراز داشته باشم ؛
با تو
مرگ نمی تواند به هراسم افکند
تو تازه ای
تازه ی تازه
...
... : یعنی ادامه با تو بودن
هر شب با حریر پوست تو به خواب می روم
و هر صبح با در آغوش داشتن تو
از خواب بیدار می شوم
نیمه شب وقتی چشم باز می کنم
تابلویی زیبا از آفرینش خداوند را می بینم
موهای پاشیده
چشمانی زیبا
خواب و بسته
لبهایی سرخ و برّاق
زیر لحاف گلدار آبی با گلهای ریز صورتی
با انگشتانم
بر حاشیه ی صورتت
طرح زیبای چهره ات را می کـِشم
وقتی به لبانت می رسد
می بوسی
با دستانم تو را در آغوش می کـِشم
و تو انگار بیدار
خودت را در آغوش من جا می کنی
یک قالب تمام عیار
سرت را به سینه ام
زیر گردنم می چسبانی
و آرام به خوابی آرامتر فرو می روی
گرمای نفسهای تو که به سینه می خورند ،
روح تازه ای در من دمیده می شود
آرام آرام با موهایت بازی می کنم
و با انگشتانم تارهای لطیف موهایت را شانه می کـِشم
یکی
دو تا
سه تا ...
دستم را به روی سرت می کـِشم
و نوازش می کنم
وحی آمد :
شهاب سفت بگیر منو
و من همین کار را می کنم
به من نگاه می کنی ...
ـ شهاب قول میدی هیچوقت تنهام نزاری ؟
: آره عزیزم قولِ قول
و باز در قالب آغوش من فرو می روی
سرت رابه سینه ام
زیر گردنم می چسبانی
و آرام به خوابی آرامتر فرو میروی
گرمای نفسهای تو که به سینه می خورند
روح تازه ای در من دمیده می شود
...
لحظه های پر از آرامش هدیه ای ناقابل از من به تو ، به پاس وجودت
دختری از دیار عشق
قشنگ و زیبا
شیرین زبان
مثل کودکان
عاشقی را می فهمد
دلش دریا
قلبش آسمان
روحش سبز
مثل درختان جوان
زیبا و شاداب
پاره ای وقت
از روی جوانی
خشمگین ، غمگین
امّا
همچنان آبیست
زلال و پاک
دلنشین و شفاف
سکوتش پاره ای وقت
از سر دلتنگی است
امّا
آسمان هم گاهی میگرید
دریا هم گاهی می خروشد
با او
هرجا
هر لحظه ام
زیباست ...
می خوا مـِت